آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

تعادل

حالا که مدتهاست از آن ماجرا می گذرد می توانم با خیال راحت آن را تعریف کنم. افسوس که با گذشت زمان حافظه من هم رو به زوال گذاشته و دیگر نمی توانم تمامی اسامی افراد و محلها را هم به خاطر بیاورم. اسناد کاغذی هم که از این ماجرا در خانه داشتم٬ در زمین لرزه سال ۱۳۹۰ در تهران زیر آوار ماند و هیچوقت کسی نتوانست آنها را پیدا کند.

سال ۱۳۸۲ من با واسطه یکی از دوستان (که البته خودش بعداْ در ماجرای حسنعلی رحمانی کشته شد) موفق شدم استخدام سپاه بشوم. با توجه به این که از کودکی انسان پشمالویی بودم و در ۱۸ سالگی هم از سه نقطه پوست صورتم در یک ماجرای اسید پاشی سوخته بود و ریشم حالت خاصی داشت٬ در مراحل گزینش چندان مشکلی نداشتم. حتی گویا در همان مقطع که پرونده های اطلاعات را کامپیوتری می کردند و گفتند هفتاد درصد پرونده ها اینطوری از دست رفته٬ سابقه ملی گرایی من هم گم شده بود و کسی دیگر پاپی علاقه من به این کهن مرز و بوم نشد.

آن پارتی که داشتم موفق شد بلافاصله بعد از میدان تیر چهارم یک دوره چتربازی برایم دست و پا کند و علیرغم این که با مسئول آموزش دست به یقه شدم و او را زیر یک هواپیمای در حال لندینگ انداختم٬ پست کمک مترجم سوم روابط بین الملل را به من دادند. از قرار معلوم آن مربی ارتشی بود و این عمل من موجبات خرسندی روسای بالا را فراهم نموده بود.

شغل خوبی داشتم که از ساعت هشت و نیم تا نه و نیم باید کارت می زدم. یک ساعتی صبحانه بود و بعد چندتا فایل را ترجمه می کردم و ساعت ۱۲ دیگر می توانستم بروم. فایلها ها اما به زبان ژاپنی بود و عکس هم نداشت بنابراین کسی انتظار نداشت که به این زودی ها ترجمه بشود اینطوری شد که تا اوایل عید ۸۴ کسی سراغ برگه ها را نگرفت و اگر خودم از فرط بیکاری وسوسه نمی شدم آنها را ترجمه کنم٬ هرگز کسی متوجه معنی آنها نمی شد. ماجرا این بود که مطابق هر سال عید سپاه اعلام می کرد «شیعیان عید ندارند» و همینجوری الله بختکی اسم یک عده ای را به عنوان کشیک روزهای عید اعلام می کردند و بقیه به تعطیلات نوروزی می رفتند. این طوری شد که آن سال اسم من درآمد و یک اداره خلوت و یک اینترنت ماهواره ای و ۱۵ روز اوقات فراغت انفرادی نصیب بنده شد.

دو روز با اعصاب خورد در اینترنت ولگردی کردم و روز بعد کلی آجیل خوردم٬‌روز سوم تصمیم گرفتم یک کار مفید انجام بدهم و فایلهای کامپیوترم را مرتب کنم٬ روز چهارم کاملاْ خواب بودم و بالاخره روز پنجم فایلهایی که برای ترجمه در اختیار من بود را نگاهی انداختم. برای اولین بار متوجه شدم چند کاراکتر مرتباْ در این فایلها تکرار شده اند (导弹) انگار که چیز مهمی باشند یا فایلها راجع به آنها باشند. خیلی کنجکاو شدم. تصمیم گرفتم برای استفاده از جریان سیال ذهن یک چرتی بزنم. پس سه ساعت خوابیدم و ناگهان Google انقلابی در وجودم راه انداخت! به یاد Google Translate افتادم. پریدم پای اینترنت و اینقدر عجله داشتم که فراموش کردم وضو هم بگیرم (چون در سپاه اینترنت بدون فیلتر است٬ کسانی که می خواهند از آن استفاده کنند٬ باید وضو داشته باشند که منحرف نشوند) سریع فایل را در گوگل کپی٬ پیست کردم و گفتم از ژاپنی به انگلیسی ترجمه شود. اما با کمال ناامیدی دیدم فقط یک مقدار چرت و پرت ژاپنی دیگر روبرویم ریخته. بی خیال شدم و چون ساعت کاری تمام شده بود به خانه رفتم.

عید آن سال تمام شد. اما تا آخر فروردین اداره تق و لق بود. سی و یکم اینترنت قطع شد و توی خماری ماندم. آخر بدجوری عادت به ولگردی در سایتها کرده بودم. وقتی دوم اردیبهشت مسئولش آمد و خواست کفتری که روی دیش خانه ساخته بود را بپراند٬ حاجی یاد کبوتر و عنکبوت غار افتاد (کدام غار؟) و دستور داد با آن کاری نداشته باشند در عوض یک سیستم ماهواره ای جدید کار بگذارند. ۲۸ شهریور کار انجام شد و شانس آوردیم که کار به مناقصه کشیده نشد و گرنه یک سالی بی اینترنت می بودیم. فکر کنم حاجی خودش یک شرکت مخابراتی داشت و تجهیزات را از آنجا خریداری کرد. بعد از اتصال مجدد با اشتهای هرچه تمامتر به ولگردیهایم ادامه دادم و به دنبال یک Crack برای برنامه ای که دانلود کرده بودم، گذارم به سایتهای روسی و چینی افتاد. اما به ناگاه یک بار دیگر انقلاب در وجودم رخ داد! این کاراکترهای چینی چقدر آشنا هستند! برای اطمینان به چند سایت ژاپنی هم سر زدم. بله! کاراکترهای چینی با ژاپنی زمین تا آسمان فرق می کنند. مثلاً سلام به ژاپنی می شود (こんにちは) ولی به چینی می شود (你好) عجب اشتباهی! فایلهای من به زبان چینی بودند نه ژاپنی! یک بار دیگر Google را استفاده کردم و این بار ترجمه انگلیسی عنوان فایلها جلوی رویم بود:

How to make a Missle, An Anarchists Guide
چگونه یک موشک بسازیم٬ راهنمای خرابکاران

تصور این که تمام مدت راهنمای ساخت موشک در دست من بوده و قدرش را نمی دانستم خیلی عصبانیم کرد٬ ولی هنوز هم دیر نشده بود. داشتن این فایلها می توانست مرا به درجه سر برادر یکمی یا حتی حاجی سوم برساند! یا حتی بالاتر! ممکن بود سید بشوم!

ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 02:00 ق.ظ

آفرین به پشتکارتون(:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد