از قدیم الایام چنین بوده. منصور می گوید (نظرهای دو پست قبل را ببینید) دیگر نمی تواند یک فیلم را به صورت کل ببیند. دوست موسیقی دانی هم دارم که می گفت وقتی با تاکسی سفر می کند از نوارهایی که راننده ها گوش می دهند عقش می گیرد و تا حالا چند مورد درگیری و از ماشین پرت شدگی داشته است! یکی از پیرمردان شاعر هم در مصاحبه ای می گفت مدتهاست که دیگر نمی تواند مهملات جوانها را تحمل کند و از تمام کارگاه های شعر و داستان گریزان است.
نمی دانم این تقسیم بندی در جایی انجام شده است یا نه. اما به نظر من سه سطح از میزان تسلط بر هر هنری وجود دارد: جوات، لب مرز و حرفه ای.
- جوات ها همان کسانی هستند که نوارهای برو گم شوی لس آنجلسی گوش می دهند، عاشق سریال نرگس می شوند، اشعار پشت کامیونی می خوانند و....
- لب مرزها آشنایی مختصری با اصول هنری دارند. طبعشان کمی ظریف شده، در شعر عروض و قافیه می شناسند، در فیلم میزانسن و دکوپاژ، در موسیقی دستگاه و ردیف، در نقاشی پرسپکتیو و پلت و.... اینها نمی توانند هر مزخرفی را به اسم هنر قبول کنند اما از آثار هنری ناب لذت وافری می برند.
- حرفه ای ها هم که نگفته پیداست. به جزئیات توجه دارند. وقتی شکسپیر می خوانند سابقه زبانشناسی هر کلمه در نظرشان می آید. وقتی موسیقی گوش می دهند، صدای ترقوه آرشه گیر به خود مشغولشان می سازد. آنگاه که فیلم می بینند، «فیلم جلوی چشمشان دکوپاژ می شود»، وقت دیدن نقاشی، شدت ضربه ها را می سنجند و....
همین باعث می شود حرفه ای ها دیگر چنان که باید لذت نبرند. چون اول آنکه کمال گرا و ایده آلیست می شوند، دوم آنکه دیدگاه کلی نگر را از دست می دهند.
در ضمن همین ها باعث می شود لب مرزها خوشبخت ترین مردم روی زمین باشند. لذت هنری طبیعی. خواه یک فیلم جنائی باشد، خواه یک فیلم پرونو، از همه اش باهم لذت می برند. می دانند الان دارد خوششان می آید و همین که خوششان بیاید کافی است!
شما در کدام طبقه بندی می گنجید؟ آیا سریال نرگس را دوست دارید یا اینکه از تاکسی پرتتان می کنند بیرون؟
من بین جواتها و لب مرزیام !:)
البته میشه راه های مناسب تری برای از ماشین پرت نشدگی هم انتخاب کرد. مثل سوار مترو شدن. مثل سوار اتوبوس شدن. مثل ماشین شخصی داشتن مثل هدفون گذاشتن و ...
این « نگاه کلی نگر » خیلی نکته مهمیه . من خودم یه مدتی بود که نمیتونستم بشینم یه شعرو کامل بخونم . وسطش حوصله ام سر میرفت یا به نظرم مهمل میومد. بعد دیدم اینجوری که نمیشه . جاتون خالی دیشب یه گزینه اشعار از یک شاعری گرفتم و باورم نمیشد : با لذت تمام از مقدمه تا آخرین شعرش رو (به جز یه چند تائی) همه رو خوندم و کلی لذت بردم.
یه گونه دیگر مسئله هم در مورد نگاه به آدمها و ارتباط با اونهاست. من خیلی سختگیر بودم و وسواس به خرج میدادم و همون نگاه به جزئیات ...
ولی حالا به این نتیجه رسیدم که همه آدمها باحالن و میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد ( البته همه که نه ، اکثرشون )
حتی اخیرا از متین مقدم هم خوشم اومده !!!