* بعضی وقتها فکر می کنم دنیای اطراف ما توسط هاله ای احاطه شده که ما نمی بینیمش ولی همه چیزو به هم مرتبط می کنه. یه چیزی مثل هوا ، ولی فراتر از اون ؛ چیزی که فراتر از دنیای ماده ، دنیای ماوراء رو به هم وصل می کنه.
شاید برات پیش اومده که به یکی فکر می کنی، بعد بهت زنگ بزنه ، یا برعکس ، به یکی زنگ بزنی و بگه : دل به دل راه داره . . .
اخیرا دو تا مورد جالب برای من پیش اومد که برات تعریف می کنم : چند روز پیش ، صبح اول وقت تو اداره بودم که یه دفعه این شعر حافظ اومد توی ذهنم : "درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس"
همینطوری که این شعرو تو ذهنم می خوندم ، دیوان حافظ رو روی کامپیوتر اجرا کردم، دکمه فال رو انتخاب کردم و . . . آره دیگه :
"درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس "
* پریروز – جمعه – باز تو اداره بودم ( به هرحال آخر تیرماهه و ما حسابی سرمون شلوغه ) ، یکی از همکارا با آستینهای بالا زده از جلو اتاقم رد شد ، که بره نماز. سلام کرد و گفت : بفرما. منم گفتم : " تو اگر در تپش باغ ، خدا را دیدی ، همت کن و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است " اومد تو و گفت : به به طبع شعرم که داری . گفتم مال سهرابه ، میخوای کاملشو بخونی ؟ رفتم سایت آوای آزاد ( http://www.avayeazad.com ) ، این شعر سهراب رو براش آوردم . دیدم لینک صوتی هم داره . کلیک کردم و صدای خسرو شکیبایی دراومد که : " رفته بودم لب حوض ، تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب . . . " . همکارم گفت : خسرو شکیبائیه. گفتم آره ، روزی روزگاری . – صدای جالبی داره.
شعرو گوش کرد و رفت نماز. نیم ساعت بعد ، یکی از بچه ها اومد و گفت : خسرو شکیبایی مُرد.
درود بر شما. اتفاقی به بلاگتان آمدم. وقتی خبر فوت آقای شکیبایی را شنیدم اصلاْ یاد روزی روزگاری نبودم. اون هم کار خوبی بود. خدایش رحمت کند. شما هم موفق باشید
سلام آقا منصور
خیلی ها هاله دورو برشون میبینن
مثلا همین رییس جمهور
البته جسارت نباشه ها بلانسبت شما
با کمال احترام