گاهی خوابهایی به سراغ بشر می آید و مکان و یا آدم های ناپیدای خاک گرفته ای را از عمق خاطرات دور و فراموش شده ی آدمی بیرون می کشد که مات و مبهوت برجای می مانی .
امروز یکی از این نوستالژی های خواب زده هم سری به ما زد . خواب را یادم نیست و ولی فردش را چرا . شاید چون سالهای بسیاری است که یادی از او از ذهن برنگذشته است به یادم ماند.
عبور از میان کوچه های کودکی و نوجوانی ، میان خاک و گلوله و هیاهو ، سیگار بهمن کوپنی و طعم شیرین بستنی یخی (آلاسکا) ، شب های بمباران و آژیر قرمز و با کفش خوابیدن ، تیرکمان سیمی و آخرین گنجشکی که فرو افتاد ، فوتبال با توپ پلاستیکی دو لایه ، هفت سنگ و سک سک زانوی خراشیده و مدال های مسی ، شمارش هر صبح تعداد گل های پیچک (لاو لاو) صورتی و بنفش ، عطر نان گرم و چای شیرین ، قامت استوار پدر و دل ناگرانی های مادر ، صدای شقایق و کوچه بن بست داریوش و مرداب گوگوش ، یکشنبه شب ها تلویزیون و ورزش و مردم ، مجله کیهان ورزشی و دنیای ورزش با عکس های رنگی اش ، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و قصه های مجید و تیستو سبزانگشتی ، مشق های فراوان عید و طعم کاهو و سکنجین ، کلاس های 40 -50 نفری و شلنگ دست ناظم ، ... .
روزگار تلخ و شیرین و هیجان زودتر بزرگ شدن و پاکی و سادگی که از دست می رفت . کاش بچه بودیم ! تکرار خواسته های عمر از دست رفته است . اگر باز برگردیم باز همین راه است ، همین دریغ و افسوس .
پانوشت :