دیشب (یا به قولی صبح خیلی خیلی زود امروز ) طبق عادت دیرینه خوابم نمی برد . بعد از یکی دو ساعت غلتیدن و پشت و رو شدن در رختخواب ، به این نتیجه رسیدم که دوش بگیریم شاید فرجی شد . ساعت چهار و بیست دقیقه ای بود .در حین دوش گرفتن شکم مبارک به فکر کله پاچه افتاد و با هم تصمیم گرفتیم که صبح ساعت 6 - برای اینکه ورزشی هم شده باشد - پیاده از خونه بزنیم بیرون سر راه یه دست کله وپاچه و زبان و اینا بزنیم ، بعد هم سلانه سلانه بریم سرکار .
جای شما خالی ، 6 زدیم بیرون . در همین حال تصمیم گرفتیم که کله پاچه ای رو عوض کنیم و یه جای که سر راه محل کار دیده بودم بریم . زمزمه کنان و با ناخونک زدن به درخت های توت سر راه نیم ساعتی رفتیم تا رسیدیم هفتصد هشتصد متری میعادگاه هر روزه کار و حرکت و جنبش و این حرفا (سال همت مضاعف دیگه !! )و همچنین مغازه کله پزی !! ای دل غافل ، مغازه از بیخ تخته بود ! شکم مبارک آهی از حسرت کشید و سرکوفتی هم برای ندانم کاری و کله پزی عوض کردن به ما زد . این بماند ، دیگه حال برگشتنی نبود و از اون طرف هم نیم ساعت دیگه تازه اولین کارمندی بودم که کارتش رو می زنه . مجبور شدیم همون اطراف در حالی که غرغر شکم رو تحمل می کردیم ول بچرخیم .
نتیجه اخلاقی (یا نسخه برای بی خوابی): از این به بعد هرگاه که خوابتان نبرد به این فکر کنیداگر برید کله پاچه بخورید و کله پاچه ای رفته بود مرخصی چه ضد حالی می خورید ، پس آسوده بخوابید .
نتیجه اخلاقی:
فکر کنم اگه مشکل خوابت حل بشه، بدنت ناجور روی فرم بیاد :-)
نیست حالا ما هر روز کله ژاچه می خوریم ! مثل حاجی فیروزه سالی یکباره !
منم فکر کنم اگه بجای پشت و رو شدن در رختخواب، به پشت و رو کردن در تختخواب بپردازی، مشکل خواب و کله پاچه و بالطبع شکمت حل میشه. گور بابای کله پزم کرده. هر روز بره مرخصی
به به !! چشمم روشن ! دیگه چی ؟!