آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

صغم الحلومه

در دوره ناصری که پاتخت بزرگ شد و آب کرج را آوردند، برج و باروئی یافت، دفتر عبور و مروری، نظم روزانه را عسس برقرار می کرد و شب ها شب پا بود و شبگرد، هر وزیری هم طویله ای داشت و هر صاحب شان و مقامی هم، و طویله نه جای نگاه داشتن اسب و الاغ، بلکه محبس بود، تا کنت مونت فرانسوی را استخدام کردند، سرهنگ فرنگی آمد و شد رییس نظمیه و برای اولین بار تشکیلات پولیس را راه اندازی کرد.
برای افتتاح شاه خودش دو بیتی گفت پولیس را با تدلیس و تلبیس قافیه کرد و بر سر در اداره مرکزی پولیس خوش خط نوشتند، لباس همشکل دوختند و نظمی به شهر دادند از جمله زندان ها را در بستند به جز طویله نایب السلطنه.

ادامه مطلب ...

حسرت همیشگی !

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ناگهان 
           چقدر زود
                         دیر می شود!   

"قیصر امین پور"

سرزمین مادری

زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد

این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد

ای سرزمین مادری، ای خانه ی پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد

ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سر سهراب بگذرد

گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیده ی ارباب بگذرد 

 

"فریدون مشیری"

لبخند

کسی که عشق را 

                      می فهمد  

در گذر خاطره هم  

                      لبخند می زند. 

 

بی نگاهی  

به نافرجامی پایان  

بی لعنت 

به تلخی پوزخند زمانه .

کوتاه سخن

گاهی نگاه مان سوی ماه است؛
گاهی پناه مان دلِ چاه است . 
آه، انقلابِ ما چه درختی ست
که ش برگ اشک و بر همه آه است؟! 
شب بود و چشمِ گرگ درخشید:
آمد یقین مان که پگاه است! 
برخاستیم جان به کف، آری:
پنداشتیم دشمن شاه است. 
ایران تباه بود از او، لیک
اکنون تباه تر زتباه است. 
شیخ است رهبر اینک و، تا هست،
زور وزرش بسیج و سپاه است. 
چندان ستم شده ست فراگیر 
 که گور از آن یگانه پناه است. 
شادی و داد و کشور آباد
هزل و فکاهه است و مزاح است. 
آزاد اگر که هست، همانا،
شاهینِ تیزبالِ نگاه است. 
مانده ست خود همین نفس ازما:
وآن نیز آهی از پسِ آه است. 
دشمن نه شاه بود و نه شیخ است:
دشمن هماره جهلِ سیاه است. 
گر وارهیم از قفس جهل،
ایران نه جای شیخ و نه شاه است. 
تا نیست رهنمای تو دانش،
کارت خطا وخبط و گناه است. 
راه است و هست نیز در آن چاه:
بادا که با تو نقشه ی راه است.
"اسماعیل خوئی "

پدر آمرزی

در روزگار گذشته مردی بود که کفن مردگان می دزدید و نان زن و فرزند می داد و عمری به این کار مشغول بود و همه این سالها به لعنت خلق گرفتار، در بستر مرگ فرزند را صدا کرد که فرزندم من عمری به این کار مشغول بودم و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم ، بیا و بعد از من تو کاری کن که آمرزشی باشد برای پدرت. پدر مُرد و پسر چندی بعد شغل پدر را دنبال کرد ، با این تفاوت که کفن مردگان را که می دزدید هیچ ، با آنها آن می کرد که ذکرش در اینجا جایز نیست ! و مردم انگشت به دهن جملگی می گفتند که خدا پدرش را بیامرزد که فقط کفن می دزدید ، اینکه هم کفن می دزدد وهم کار دیگر !و پسر خوشحال که وصیت پدر را بجای آورده است .
بقول مرحوم عمران صلاحی (نقل قول از ابراهیم نبوی ) حالا حکایت ماست ، در این مرز پر گهر هر که بر مسندی می نشیند خلق الله باید پدر بیامرزی برای فرد رفته بگویند . 

 

منبع : چشم نما