آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

و اینک آژاکس

برای کامپیوتری های وب کار آژاکس یک مفهوم دارد که بارها به آن پرداخته ایم. برای تاریخ بازان و اسطوره کاران نیز آژاکس یک شخصیت یونانی است. اما برای سیاسی کاران و آنانی که به تاریخ معاصر این مملکت بیچاره می پردازند، آژاکس یاد آور کودتای ۲۸ مرداد ایران است. سازمان سیا این نام را به عنوان اسم رمز کودتای مزبور انتخاب کرده بود. دلیل انتخاب این نام به خوبی در مقاله ای از سایت بازتاب تشریح شده است. بد نیست بخوانید.

خیلی خبرها!

آقا (خانم!) در این چند وقت که من نبودم کلی اتفاقات افتاده و لازم می دانم از خودم عرایضی در کنم:

۱) من از همه کسانی که پول نفت را به حزب الله دادند کمال تشکر را می کنم. چیه؟ کجاش سیاسی بود بابا! جدی گفتم. حالاها فکر می کنم این پول یک جور بیمه عمر برای ما بود. موشکهایی که الان روی سر لبنانی ها ریخته می شود٬ اگر حزب الله را در آنجا ایجاد و تقویت نمی شد٬ بعید نبود که روی سر ما ریخته می شدند.

۲) همچنین معذرت خواهی و تشکر می کنم از یاهو به خاطر اینکه فکر می کردم ابزارهای برنامه نویسی گوگل محشر است. اما YUI را از یاهو که دیدم کفم برید. خیلی ساده و بی دردسر می شود برنامه های آژاکس نوشت. آن GWT گوگل آدم را مجبور می کرد کلی Sun Java بخواند و بنویسد. اما این یکی بی ادعاست. حتی مثل Dojo کلی چیز تغییر نمی دهد تا یک ذره به شما حال بدهد. همچنین تشکر مجدد می کنم به خاطر امکان Plugin نویسی اش در مسنجر که با جاوا و همان تکنیکهای آژاکس کاملاً سهل و ساده است.

۳) این جهان*بگلو هم واقعاً بر و بچ بازجو را ... کرده است! اول با استفاده از کلمه انق*لاب مخملی تست کرد که چقدر سوات دارند و حالا با شبکه جاسو*سی  سایبر کاری کرده که ملت بخندند. بابا هرچی این میگه منتشر نکنید! مخش تاب برداشته اینقدر کوبیدین توی سرش!

۴) این پسره کیه که غذا نخورده و مرده؟

۵) یک خبر خیلی خیلی خوب! ابراهیم نبوی تصمیم گرفته مجدداً طنزهای صدای حسنی را تولید کنه. یادمه زمان دانشجویی این فایلهای صوتی را از اینترنت می گرفتیم و ۴۸ ساعت تمام ریسه می رفتیم. مدتی بود صدای حسنی را نداشتیم و واقعاً با اوضاع سیاسی جدید جاش خالیه. اما گویا آقای نبوی توی رودربایسی برداران ترک قرار گرفته و از ماجرای اول سوسکه چشمش ترسیده. خودش خواسته اگر کسی اعتراضی داره بهش ایمیل کنه. اکیداً توصیه می کنم همگی برید و در موافقت با طنز حسنی بهش ایمیل بزنید. این شخصیت برای تاریخ طنز سیاسی کشور ما شدیداً لازمه. اینم ایمیل نبوی: e.nabavi@roozonline.com

کد داوینچی بار بعد

به نقل از حجه الاسلام بی بی سی انتشار کتاب کد داوینچی در ایران ممنوع شد!!!! (واسه چی لینک بدم وقتی فیل تره؟ آدرسش هست یه چیزی توی مایه های http://212.58.224.89/persian/arts/story/2006/07/060726_jk-davinci-code-iran.shtml اگه درست یادم مونده باشه!!!)
به نقل از همان منبع دلیل این ممنوعیت چاپ درخواست برخی علمای مسیحی ایران بوده که معتقدند کتاب به مسیحیت توهین کرده است. (در کتاب این نظریه مطرح شده که مسیح ازدواج کرده است)

سوال فلسفی اول: تا آنجا ما یک زمانی در علوم منتشره از حوزه علمیه قوص و تفحص می کردیم، بالای پنجاه درصدشان فحش و بد و بیراه به یهودیت است. آیا علمای یهودی هم می توانند ممنوعیت چاپ آنها را خواستار شوند.
سوال فلسفی دوم: پاره ای دستها در برخی کارها بعضی دخالتها را انجام می دهند که نتیجه اش خارج کردن مواردی از بازار است. یادم می آید وقتی فیلم مارمولک شدیداً فروش کرد بعضی ها هول هولکی جلوی آن را گرفتند (هر چند تمام مجوزها را داشت) حالا نمی دانم و گناه کسی را هم نمی شویم اما این احتمال هست که آن علما صرفاً زایده برخی تخیلات باشند و کل ماجرا یک رقابت بین انتشاراتی های پر نفوذ و باشد.
سوال فلسفی سوم: به آنها که دنبال موضوعی برای ماجراجویی ادبی مشابهی می گردند پیشنهاد می کنم کتابی بنویسند و در آن این نظریه را مطرح کنند که حضرت محمد اصلاً ازدواج نکرده است!

من رئیسم اینم جمعیته

اسرائیل: ۱۵۰۰۰۰ سرباز تمام وقت دارد و ۵۰۰۰۰۰ سرباز ذخیره

سوریه: ۲۰۰۰۰۰ سرباز تمام وقت دارد

لبنان: ۴۰۰۰۰ نفر سرباز تمام وقت دارد

حزب الله: ۶۰۰ نفر سرباز تمام وقت دارد!!

اون وقت ایران ۷۷۰۰۰۰ نفر سرباز تمام وقت و ۱۱۰۰۰۰۰۰ نفر ذخیره (بسیجی) دارد!!!!

بیخود نیست هرچی موشک می خوره توی اسرائیل میگن: «نه! ایشالا مال ایران نبوده٬ ای سوریه بد!» بعد ما همش فکر می کردیم اگر کسی بخواد به ایران حمله کنه الان بهترین وقته. پس چرا همش به سوریه گیر می دن؟؟؟

این هم یک عکس که با Google Erath نشون میده موشکهای حزب الله تا چه مسافتی رو میتونن بزنن. اگه به اسمهای موشکها دقت کنید می بینید که اسمهایی مثل (موشک-۹۰ ٬ موشک-۱۲۰، زلزال، شاهین، عقاب، فجر-۳، تندر، ایران-۷۰۰، شهاب) توشون به چشم می خوره.

پی نوشت: ادامه داستان تعادل رو اگه میخواین باید نظر بدین. به من ربطی نداره!

تعادل

حالا که مدتهاست از آن ماجرا می گذرد می توانم با خیال راحت آن را تعریف کنم. افسوس که با گذشت زمان حافظه من هم رو به زوال گذاشته و دیگر نمی توانم تمامی اسامی افراد و محلها را هم به خاطر بیاورم. اسناد کاغذی هم که از این ماجرا در خانه داشتم٬ در زمین لرزه سال ۱۳۹۰ در تهران زیر آوار ماند و هیچوقت کسی نتوانست آنها را پیدا کند.

سال ۱۳۸۲ من با واسطه یکی از دوستان (که البته خودش بعداْ در ماجرای حسنعلی رحمانی کشته شد) موفق شدم استخدام سپاه بشوم. با توجه به این که از کودکی انسان پشمالویی بودم و در ۱۸ سالگی هم از سه نقطه پوست صورتم در یک ماجرای اسید پاشی سوخته بود و ریشم حالت خاصی داشت٬ در مراحل گزینش چندان مشکلی نداشتم. حتی گویا در همان مقطع که پرونده های اطلاعات را کامپیوتری می کردند و گفتند هفتاد درصد پرونده ها اینطوری از دست رفته٬ سابقه ملی گرایی من هم گم شده بود و کسی دیگر پاپی علاقه من به این کهن مرز و بوم نشد.

آن پارتی که داشتم موفق شد بلافاصله بعد از میدان تیر چهارم یک دوره چتربازی برایم دست و پا کند و علیرغم این که با مسئول آموزش دست به یقه شدم و او را زیر یک هواپیمای در حال لندینگ انداختم٬ پست کمک مترجم سوم روابط بین الملل را به من دادند. از قرار معلوم آن مربی ارتشی بود و این عمل من موجبات خرسندی روسای بالا را فراهم نموده بود.

شغل خوبی داشتم که از ساعت هشت و نیم تا نه و نیم باید کارت می زدم. یک ساعتی صبحانه بود و بعد چندتا فایل را ترجمه می کردم و ساعت ۱۲ دیگر می توانستم بروم. فایلها ها اما به زبان ژاپنی بود و عکس هم نداشت بنابراین کسی انتظار نداشت که به این زودی ها ترجمه بشود اینطوری شد که تا اوایل عید ۸۴ کسی سراغ برگه ها را نگرفت و اگر خودم از فرط بیکاری وسوسه نمی شدم آنها را ترجمه کنم٬ هرگز کسی متوجه معنی آنها نمی شد. ماجرا این بود که مطابق هر سال عید سپاه اعلام می کرد «شیعیان عید ندارند» و همینجوری الله بختکی اسم یک عده ای را به عنوان کشیک روزهای عید اعلام می کردند و بقیه به تعطیلات نوروزی می رفتند. این طوری شد که آن سال اسم من درآمد و یک اداره خلوت و یک اینترنت ماهواره ای و ۱۵ روز اوقات فراغت انفرادی نصیب بنده شد.

دو روز با اعصاب خورد در اینترنت ولگردی کردم و روز بعد کلی آجیل خوردم٬‌روز سوم تصمیم گرفتم یک کار مفید انجام بدهم و فایلهای کامپیوترم را مرتب کنم٬ روز چهارم کاملاْ خواب بودم و بالاخره روز پنجم فایلهایی که برای ترجمه در اختیار من بود را نگاهی انداختم. برای اولین بار متوجه شدم چند کاراکتر مرتباْ در این فایلها تکرار شده اند (导弹) انگار که چیز مهمی باشند یا فایلها راجع به آنها باشند. خیلی کنجکاو شدم. تصمیم گرفتم برای استفاده از جریان سیال ذهن یک چرتی بزنم. پس سه ساعت خوابیدم و ناگهان Google انقلابی در وجودم راه انداخت! به یاد Google Translate افتادم. پریدم پای اینترنت و اینقدر عجله داشتم که فراموش کردم وضو هم بگیرم (چون در سپاه اینترنت بدون فیلتر است٬ کسانی که می خواهند از آن استفاده کنند٬ باید وضو داشته باشند که منحرف نشوند) سریع فایل را در گوگل کپی٬ پیست کردم و گفتم از ژاپنی به انگلیسی ترجمه شود. اما با کمال ناامیدی دیدم فقط یک مقدار چرت و پرت ژاپنی دیگر روبرویم ریخته. بی خیال شدم و چون ساعت کاری تمام شده بود به خانه رفتم.

عید آن سال تمام شد. اما تا آخر فروردین اداره تق و لق بود. سی و یکم اینترنت قطع شد و توی خماری ماندم. آخر بدجوری عادت به ولگردی در سایتها کرده بودم. وقتی دوم اردیبهشت مسئولش آمد و خواست کفتری که روی دیش خانه ساخته بود را بپراند٬ حاجی یاد کبوتر و عنکبوت غار افتاد (کدام غار؟) و دستور داد با آن کاری نداشته باشند در عوض یک سیستم ماهواره ای جدید کار بگذارند. ۲۸ شهریور کار انجام شد و شانس آوردیم که کار به مناقصه کشیده نشد و گرنه یک سالی بی اینترنت می بودیم. فکر کنم حاجی خودش یک شرکت مخابراتی داشت و تجهیزات را از آنجا خریداری کرد. بعد از اتصال مجدد با اشتهای هرچه تمامتر به ولگردیهایم ادامه دادم و به دنبال یک Crack برای برنامه ای که دانلود کرده بودم، گذارم به سایتهای روسی و چینی افتاد. اما به ناگاه یک بار دیگر انقلاب در وجودم رخ داد! این کاراکترهای چینی چقدر آشنا هستند! برای اطمینان به چند سایت ژاپنی هم سر زدم. بله! کاراکترهای چینی با ژاپنی زمین تا آسمان فرق می کنند. مثلاً سلام به ژاپنی می شود (こんにちは) ولی به چینی می شود (你好) عجب اشتباهی! فایلهای من به زبان چینی بودند نه ژاپنی! یک بار دیگر Google را استفاده کردم و این بار ترجمه انگلیسی عنوان فایلها جلوی رویم بود:

How to make a Missle, An Anarchists Guide
چگونه یک موشک بسازیم٬ راهنمای خرابکاران

تصور این که تمام مدت راهنمای ساخت موشک در دست من بوده و قدرش را نمی دانستم خیلی عصبانیم کرد٬ ولی هنوز هم دیر نشده بود. داشتن این فایلها می توانست مرا به درجه سر برادر یکمی یا حتی حاجی سوم برساند! یا حتی بالاتر! ممکن بود سید بشوم!

ادامه دارد

حق مطلب

آن را گفتیم آیا لازم است که این را هم بگوییم؟
این را گفتیم چه؟ آن را هم بگوییم؟

شاید این عکس حق مطلب را ادا کند