آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

شعری برای تو !

پس از سفرهای بسیار و  

عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفان خیز ، 

برآنم که  

در کنار تو لنگر افکنم  

بادبان برچینم 

پارو وانهم 

سکان رها کنم 

به خلوت لنگرگاهت درآیم و 

در کنارت پهلو گیرم 

آغوشت را بازیابم : 

استواری امن زمین را 

زیر پای خویش. 

 

شعر از مارگوت بیکل 

ترجمه :احمد شاملو

شاید هوای زیستنم را عوض کنم

باید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم


یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم

بردار شعر های مرا ، مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم

بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم


من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم


"علی داوودی"

درد وطن

ز اظهار درد ، درد مداوا نمی شود                       شیرین دهان به گفتن حلوا نمی شود

درمان نما ، نه درد با پا زمین زدن                       این بستری ز بستر خود پا نمی شود

می دانم ار که سرخط آزادگی ما                        با خون نشد نگاشته ، خوانا نمی شود 

باید چنین نمود و چنان کرد چاره جست              لیکن چه چاره ، با من تنها نمی شود 

تنها منم که گر نشود حکم قتل من :                  حاشا ! چنین معاهده امضا نمی شود 

گر سیل سیل خون ز در و دشت ملک هم           جاری شود ؟ معاهده اجرا نمی شود  

مرگی که سر زده ، به در خلق سرزند                 من دربدر پی وی و پیدا نمی شود 

ایرانی ار بسان اروپائیان نشد                            ایران زمین بسان اروپا نمی شود 

زحمت برای خود کش که خود به خود                  اسباب راحت تو مهیا نمی شود 

کم گو که کاوه کیست تو خود فکر خود نما            با نام مرده ، مملکت احیا نمی شود    

ضایع مساز رنج و دوای خود ای طبیب                 دردیست درد ما که مداوا نمی شود 

مرغی که آشیانه به گلشن گرفته است               او را دگر به بادیه ماوا نمی شود 

جانا فراز دیده ی عشقی است جای تو                هر جا مرو ، ترا همه جا ، جا نمی شود 

"میرزاده عشقی"

کیفر - سالروز تولد احمد شاملو 21 آذر

 

 در این‌جا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...

از این زنجیریان، یک تن، زن‌اش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنه‌یی کشته‌است.

از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن، به خونِ نان‌فروشِ سختِ دندان گرد آغشته‌است.

از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ باران‌ریز بر راهِ رباخواری نشسته‌اند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به رویِ بام جسته‌اند
کسانی نیم‌شب، در گورهایِ تازه، دندانِ طلایِ مرده‌گان را می‌شکسته‌اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته‌ام
من اما راه بر مردِ رباخواری نبسته‌ام
من اما نیمه‌هایِ شب ز بامی بر سرِ بامی نجسته‌ام.

در این‌جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردارِ زنان را دوست می‌دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویای‌ِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمی‌کشد فریاد.

من اما، در زنان چیزی نمی‌یابم‌ ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش‌ــ
من اما، در دلِ کُهسارِ رویاهایِ خود، جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علف‌هایِ بیابانی که می‌رویند و می‌پوسند و می‌خشکند و می‌ریزند، با چیزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، هم‌چو یادی دور و لغزان، می‌گذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...

جرم این است!
جرم این است!

خوش خیال کاغذی !

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت.

                                                "عرفان نظرآهاری "

 منبع : نور و نار

سکوت !

گفتم : بهار

           خنده زد و گفت:

           ای دریغ

           دیگر بهار رفته نمی آید

گفتم:پرنده

           گفت:

           اینجا پرنده نیست!

           اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست

 گفتم:درون چشم تو دیگر...؟

          گفت:

         دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست

                اینجا بجز سکوت سکوتی گزنده نیست! 

 

منبع :اندیشه های یک فکر