آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

باور

 باور نمی کند دل من مرگ خویش را
 نه نه من این یقین را باور نمی کنم
 تا همدم من است نفسهای زندگی
 من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
 آخر چگونه گل خس و خاشک می شود ؟
 آخر چگونه این همه رویای نو نهال
 نگشوده گل هنوز
 ننشسته در بهار
 می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
 در من چه وعده هاست
 در من چه هجرهاست
 در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
 اینها چه می شود ؟
 آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
 آواره از دیار
 یک روز بی صدا
 در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
 باور کنم که دخترکان سفید بخت
 بی وصل و نامراد
 بالای بامها و کنار دریچه ها
 چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
 باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
 بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
 باور کنم که دل
 روزی نمی تپد
 نفرین برین دروغ دروغ هراسناک
 پل می کشد به ساحل اینده شعر من
 تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
 پیغام من به بوسه لبها و دستها
 پرواز می کند
 باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
 یک ره نظر کننند
 در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
 کاین نقش آدمی
 بر لوحه زمان
 جاوید می شود
 این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
 یک روز بی گمان
 سر می زند جایی و خورشید می شود
 تا دوست داری ام
 تا دوست دارمت
 تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
 تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
 کی مرگ می تواند
 نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
 بسیار گل که از کف من برده است باد
 اما من غمین
 گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
 من مرگ هیچ عزیزی را
 باور نمی کنم
 می ریزد عاقبت
 یک روز برگ من
 یک روز چشم من هم در خواب می شود
 زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
 اما درون باغ
 همواره عطر باور من در هوا پر است.

"سیاوش کسرایی"

سقوط - آلبر کامو

جملات برگزیده ای از سقوط آلبر کامو ، ترجمه شورانگیز فرخ  

  • (بشر) هنگامی می رسد که برای انسان های نخستین احساس دلتنگی کند . لااقل ، آنها افکار پنهان در سر ندارد .
  • بفرمایید ! این یک شغل و این هم یک خانواده و این هم فراغت های سازمان یافته .
  • فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد و آن وقت از دو حالت خارج نیست : یا شما برای نجاتش خود را به آب می افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می شوید ! یا او را به حال خود وامی گذارید ، و شیرجه های نرفته گاهی کوفتیگی های عجیبی به جا می گذارد.
  • جنایت همواره جایی در قسمت جلو صحنه دارد ، اما جنایتکار فقط چند لحظه ای خود را می نماید تا بیدرنگ جایش را به دیگری واگذارد.
  • دوستی با فراموشکاری یا لااقل ناتوانی توام است .
  • برای چه ما همیشه نسبت به مردگان منصف تر و بخشنده تریم ؟ دلیل اش ساده است ! با آنها الزامی در کار نیست.
  • مهم این است که شخص بتواند خشمگین شود بی آنکه دیگری حق جواب داشته باشد.
  • حکم راندن یعنی نفس کشیدن .
  • خوشبخت بودن و محاکمه شدن یا بدبخت بودن و تبرئه شدن !؟
  • ثروت هنوز حکم برائت نیست ، اما تعلیق حکم محکومیت است.
  • در تنهایی وقتی خستگی هم به آن اضافه شود ، انسان به آسانی خود را پیغمبر می انگارد.
  • حقیقت همچون روشنایی چشم را کور می کند . دروغ ، برعکس ، همچون آفتابی که در حال برخاستن یا فروخفتن است به همه چیز جلوه می بخشد.
  • ما آدم بد و نابابی نیستیم ، فقط روشنایی را گم کرده ایم .

رسم بلاگ نویسی !

رسم غریبی است در میان بلاگ نویس ها ، که اون هایی که در زمان مجردی شروع به نوشتن می کنند ، پس از تأهل متوقف می شوند. 

من تجربه نکردم ، اما شاید ...

  1. ازدواج توان تخیل شاعرانه را از آدمی سلب می کند . 
  2. فیلم ها را  تنها می توان دید ، آن هم گاه گاهی . 
  3. نقد جامعه که جای خود دارد ، چون محافظه کاری را پیشه آدمی می سازد. 
  4. البته هم آب و هوای خارجه که جای خود دارد ، در آنچنان جو پرفشاری نوشتن برای این وری ها نامفهوم می شود. 

* البته بر من حرجی نیست  چون در زمان مجردی آنگونه که گفتیم در دام افتاده شدیم .  


 

* شعر زیر تغییر یافته شعری از وبلاگ تا نبض خیس صبح می باشد ... البته تنها چیزی که تغییر کرده مخطب قرار دادن خود به جای دوم شخص می باشد .. (خیلی ابتکار به خرج دادم ! نه !!) برای من اینجوری گیرایی بیشتری داشت . 

خود را 

به پسین های تاریک نمور 

                               رانده ام 

اینجا نشسته ام 

                تا قدری خو کنم 

                          به صدای چک چک آب  

شاید لایق  

تماشای باران شوم.

شعر بی عنوان از شاعر بی نام !

اینبار در خواب می آیم

            آنقدر راه می روم
                        راه می روم
                             راه می روم
            تا به آخرین پس کوچه ی دنیا برسم.

            شاید در انتهای جهان
            دری باشد
            که تو
            پشت آن
            در انتظار من
            به خواب رفته ای... 

 

از وبلاگ : تا نبض خیس صبح

داستان کوتاه

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید ..


ادامه مطلب ...

دیدن

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام                    حتی اگر به دیده ی رویا ببینی ام

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست              در فکر آن مباش که زیبا ببینی ام

 

 محمد علی بهمنی