یادم می یاد یکی از اون بحثهای چندین ساعته داشتیم در مورد وجود یا عدم وجود خدا (و من که طبق معمول اون روزها مثل یونانی ها به بیش از یک خدا٬ ده بیست نوع شیطان٬ هفتاد هشتاد هزار پری و میلیونها جن اعتقاد داشتم) بعد بحثمون رفت به سمت درست یا غلط بودن دین اسلام و مخصوصاْ وجود یا عدم وجود بهشت و دوزخ و بی مزه بودن وعده بهشت برای مردم غیر عرب. نمی دونم بحث به کجا رفت و چه نتیجه ای از اول حاصل شد٬ اما یادم می یاد آخرین بحثی بود که انجام دادیم٬ اونقدر کیفیتش بالا بود و اونقدر بی نتیجه بود که دیگه برای همیشه تاب و توان بحث کردن رو از ما گرفت.
نمی دونم آیا دانشجوهای این روزها هم همچین بحثهایی می کنند؟ آیا به نتیجه ای می رسند؟ آیا دود و سرعت و دختر فرصتی برای افکار متعالی در اونا باقی می ذاره؟ خیلی دلم می خواد به صورت ناشناس برم به اتاقهای خوابگاه یه سری بزنم و حسابی گوش کنم. شاید اونا به نتیجه ای رسیده باشن...
به سمت عشق رفتی از غم نان سر درآوردی
زدی دل را به دریا از بیابان سر درآوردی
تو مثل هیچکس بودی که مثل تو فراوان است
سری بودی که روزی از گریبان سر درآوردی
در این پسکوچههای پرسه ماندی تا مگر شاید
دری بر تخته خورد و از خیابان سر درآوردی
و میشد جنگلی انبوه باشی از خودت اما
قناعت کردی و از خاک گلدان سر درآوردی
توکّل شرط کامل نیست این را مولوی گفتهست
بخوان آن را دوباره شاید از آن سر درآوردی
«مسیحای من ای ترسای پیر پیرهنچرکین»
چه پیش آمد که از شعر «زمستان» سر درآوردی
ما قصد داریم فضای مجازی ایجاد کنیم که در آن همچنان چون گذشته در کنار هم نظرات و احساسات خود را منعکس کنیم و یاد شبهایی و روزهایی که در خوابگاه یا خانه های دانشجویی جمع می شدیم و بحث و گفتگو می کردیم را زنده کنیم .
احتمالا ما فعلا چهار نفر خواهیم بود که هر کدام در یک شهر هستیم.