آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

باکو

ماهی پیش بالاخره امام رضا طلبید و موفق شدم بعد از مدتها پایی از این مملکت بیرون بگذارم!!!

Baku

این بار البته سفر به قصد ثبت نام در امتحان ielts بود که اگر عمری باقی ماند درباره آن هم باید بگویم. مخصوصاً این حکایت غریب که ثبت نامش در ایران چه عمل دلهره آور و ترسناکی است! و چرا خیلی ها مثل من ترجیح می دهند برای ثبت نام به یکی از کشور های اطراف بروند تا اینکه از طریق وزارت علوم اقدام کنند.

باکو پایتخت کشور سرسبز و ساحلی آذربایجان است. شهری به شدت زیبا چه از نظر طبیعت و چه از نظر بناهای تاریخی.

زبان مردمش عموماً ترکی (تقریباً مشابه آنچه در مناطق شمال غربی صحبت می شود) است. زبان روسی هم در طبقه ای خاص از ازمابهتران صحبت می شود.
تا پیش از ورود به این کشور تصور من این بود که همه مردم دنیا (به جز ایران!) می توانند انگلیسی صحبت کنند و بنابراین در هیچ کجا مشکلی برای ارتباط ندارم - زهی خیال باطل! بجز یک پسر دبیرستانی که آن هم رشته اصلی اش زبان فرانسه بود و کارمندان مرکز فرهنگی انگلیس، با احدالناسی موفق نشدم به زبان بین المللی صحبت کنم! تنها شانس من دوست همراهی بود که ترکی تبریزی می دانست و با تکیه بر معلومات او سفرمان به خاطره ای خوش تبدیل شد.

باکو شهری است با غنای تاریخی بالا و برخلاف بعضیها، کاملاً هوای مکانهای تاریخی خودشان را دارند و مرتباً در حال مراقبت و مواظبت از آنها هستند. بخشی از شهر که قدیمی تر از دیگر جاها است (موسوم به ایچری شری) از بقیه اعیان نشین تر و زیباتر و البته تاریخی تر هم هست. ورود به آنجا شما را وارد حال و هوایی می کند که اصلاً وصف پذیر نیست. مخلوطی از حس و حال ادبیات قرن هفتمی با اندکی مایه فیلمهای روسی و جنگ جهانی و کمی هم اسانس رمانهای داستایوفسکی و دیگر نویسندگان علیه رحمه!

مواد خوراکی بسیار ارزان و فراوان و خوشمزه. من که خودم را کشتم از بس خوردم! حمل نقل عمومی هم زیاد و دم دست. تاکسی گران. هتل گرانتر اما مثل شمال خودمان امکان کرایه ویلا هست که ارزانتر از هتل تمام می شود.

اگر رفتید و لب دریایش را ندیدید امیدوارم شیر مادرتان حلالتان نشود! من که تازه فهمیدم لب دریا یعنی چه. (فکر بد نکنید در مورد زیبایی اش صحبت می کنم!) نه ساحل جنوبی خزر با آن قابل مقایسه است نه ساحل جنوبی خلیج در دوبی. مردم باکو مردمی هستند که می فهمند "زیبا" یعنی چه و تزئین عاشقانه یک ساحل این طور که معلوم است فقط از آنها بر می آید و بس.

رفتن را به صورت زمینی توصیه می کنم. مرز آستارا انتخاب خوبی است. این طوری می توانید تا رسیدن به باکو شهرهای کوچکتر و روستاهای بهشتی این کشور را ببینید. مطمئن باشید معنای تازه ای از بهشت دستگیرتان می شود.

شاید تنها نکته منفی این کشور پلیس آن باشد که اساساً رشوه بگیر خلق شده اند. توصیه یک محلی: "هر چه گفتند بدهید، که دردسر نیافتید!" البته خود من بجز در مرز با موردی از رشوه گیری برخورد نکردم. آن هم البته دو سه هزار تومان بیشتر برایم آب نخورد. شاید هم خوش شانس بوده ام. نه منه م!

نتیجه گیری: اگر روحتان برای زیبایی پر می کشد، سفری به یاد ماندنی خواهد بود. خرج زیادی هم ندارد. برای من چهار پنج روز اقامت ۲۰۰ هزار تومان بیشتر خرج نداشت. چیزی است که می ارزد.

پی نوشت: در راستا مهاجرت ابوعلی سینا به قطر، مولوی به ترکیه، و دیگر دانشمندان، منتظر اعلام خبر مهاجرت نظامی هم به آذربایجان باشید!

 

حال همه ما خوب است اما تو باور مکن!

سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان

تا یادم نرفته است،بنویسم
حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل ،حتا هر وهله،گاهی، هراز گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ئی خریده ام
بی پرده، بی پنجره ،بی در،بی دیوار...هی بخند!
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است،من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ی ما می گذرد
باد بوی نام های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نوبرایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور مکن!


(نامه اول/از مجموعه نامه ها/سید علی صالحی)

کیم من؟

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

 نه بر مژگان من اشکی نه بر لب‌های من آهی

نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی

 نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

 ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

 بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

 به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

 کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان

 نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

 گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

 رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب‌ها

 به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی                                             "رهی معیری"

هفت ستون یا چهار زندان؟

در دنباله مشکل ادبی! که برای من پیش آمده بود رفتم و رفتم تا رسیدم به لرد بایرون و شعر زندانی شیلون او که می فرماید:

There are seven pillars of Gothic mould
In Chillon's dungeons deep and old
There are seven columns, massy and grey
Dim with a dull imprison'd ray

و از سه زندانی می گوید که خود هم یکی از آنهاست و به ستونها زنجیر شده اند:

 Three were in a dungeon cast
Of whom this wreck is left the last

و حالا می فرمایند که شعر کیفر (در اینجا چهار زندان است) از شاملو با توجه به این شعر باز سرایی شده است؟؟!!

دوستان ادبیات شناس و شاملو پرور ممکن است این کمترین را از جهل و ظلمت در آورند که ممکن است چنین چیز بی ربطی مرتبط باشد!؟

 

آن سرود کهن

همکنون نیازمند یاری ادبی شما هستم.

دوستان! بنده برخورد عجیبی داشتم با یک چکامه (ballad) از ساموئل تایلور کلریج با عنوان The Rime of Ancient Mariner یا سرود دریانورد کهن. این عنوان سریعاً بخشی از شعر مسافر سهراب را به ذهنم آورد (هنوز در سفرم. خیال می کنم در آبهای جهان قایقی است و من مسافر قایق، هزاران سال است سرود زنده دریانوردان کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم...)

می خواستم بدانم کسی از دوستان راجع به ارتباط احتمالی این دو چیزی شنیده یا خوانده است؟