آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

The Memory of You

  

Amintirea ta
The memory of you 

(by Liviu Guta & Florin Salam)

 

Aseara te-am simtit
 Last night I felt you 

N-ai vrut sa te sarut
 You didn't want me to kiss you 

Plangeai usor pe perna
 You were crying softly on the pillow 

Ca dormi te-ai prefacut
 You were pretending to sleep 

Abia de dimineata
 But it was in the morning 

Am gasit un bilet
 When I found a note 

In care tu mi-ai scris
 Where you wrote to me 

Sa nu te mai astept
 Not to wait for you anymore

 

Amintirea ta
 The memory of you 

Imi fura linistea
 Steals my peace 

Amintirile cu noi
A vrea sa le aduc inapoi
 I'd like to have back
 Our memories

 

Aseara am plans si eu
 Last night I've cried too 

Dar n-am vrut sa-ti arat
 But i didn't want to show it to you 

Am simtit ca de azi
 I've realized that from now on 

Nu vrei sa te mai vad
 You didn't want me to see you again 

Abia de dimineata
 Finally, in the morning 

Cand singur m-am trezit
 When I woke up alone 

Stiam ca-s vinovat
 I knew i was guilty 

Si nu ti-am zis nimic
 And I didn't say anything to you

  

Amintirea ta
 The memory of you 

Imi fura linistea
 Steals my peace 

Amintirile cu noi
A vrea sa le aduc inapoi
 I'd like to have back
 Our memories

   

(A Romanian music)

http://indianboy.persiangig.com/audio/amitirata.wma

http://www.youtube.com/watch?v=Zvo9ct-mj6U

این و آن

نکته :

در لحظاتی که محمود احمدی نژاد ، رییس جمهور زنگبار را بدرقه می کرد،سید محمد خاتمی در هتل استقلال تهران در حال استقبال از کوفی عنان،رومانو پرودی،بندویک،فدریکو مایور،خانم رابینسون ودهها شخصیت علمی وسیاسی از جهان بود.

حالا وقت انست که یکی از ادعاهای اقای احمدی نژاد را به او یادآوری کرد.فراموش نکرده ایم که آقای احمدی نژاد در یک فایل صوتی که در اینترنت منتشر شد، با نادیده گرفتن عزت،واحترامی که ژاک شیراک برای اقای خاتمی قایل شده بود،عینا گفت:«من چند سال قبل صحنه ای در تلویزیون دیدم؛ این غصه اش در دلم ماند... که هنوز هم به طور کامل برطرف نشده است.دیدم مسوولی از ایران رفت در یک کشور اروپایی، رئیس آن کشور بالای پله ها ایستاد. مسوول ما را آن دور پیاده کردند و آن نامرد یک قدم پایین نیامد؛ برای چه؟ برای اینکه خرد کند.من آن شب در تلویزیون دیدم، خیلی غصه ام شد؛ خدا شاهد است، گفتم "ای خدای بزرگ، یک شرایطی فراهم کن که این غم جبران شود".»

آقای احمدی نژاد نیاز به یادآوری وگفتن ونوشتن بسیار نیست. حضور این هم دیپلمات بلندپایه به دعوت سید محمد خاتمی نشانه چیست؟شما در این سه سال چه کسی را به ایران دعوت کرده اید ؟

حالا این ما هستیم که بعد از تحقیرهای بوش، پاپ،مرکل برای بی پاسخ گذاشتن نامه رییس جمهور ایران که شما باشید بند پایانی سخنان شما را تکرار می کنیم که: «ای خدای بزرگ، یک شرایطی فراهم کن که این غم جبران شود

ما هم امروز تکرار می کنیم خدایا کمک کن تا  عزت مردم ایران در جهان به مردم برگردد..

متن خبر( ادامه مطلب )

ادامه مطلب ...

شعر طنز

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد 

عمه از قم برسد خاله زکاشان برسد 

خبر مرگ عمقلی برسد از تبریز  

نامه ی رحلت دایی ز خراسان برسد

صاحب خانه و بقال محل از دو طرف  

این یکی رد شده پشت سرش آن برسد 

طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج  

به سراغش زن همسایه شتابان برسد

هر بلائی به زمین می رسد از دور سپهر  

بهر ماتم زده ی بی سر و سامان برسد

اکبر از مدرسه با دیده ی گریان آید  

وز پی اش فاطمه با نامه و افغان برسد

این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم  

آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد

کرده تعقیب زهر سوی طلبکار مرا  

ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد

گاه از آن محکمه آید پی جلبم مامور  

گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد 

من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب 

وسط معرکه چون غول بیابان برسد

پول خواهند زمن من که ندارم یک غاز  

هر که خواهد برسد این برسد آن برسد 

من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی" گفت 

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد 

"مرحوم استاد سید غلامرضا روحانی (۲۱ اردیبهشت ۱۲۷۶ خورشیدی تا ۸ شهریور ۱۳۶۴) شاعر طنز پرداز ایرانی "

استودیوی شماره ی ۵۴

در هفت سال گذشته هر بار و همیشه که به او زنگ می زنم، در منزل است. در هفت سال گذشته شاید هفتاد بار به او زنگ زده ام و در این مدت، او همیشه گوشی تلفن را برداشته است.
تماس های تلفنی من با او بی قاعده و به یک معنا از روی تصادف اتفاق می‌افتد. روراست: هر موقع که عشقم بکشد، به او زنگ می زنم. انگشتم را که هفت بار روی دگمة اعداد دستگاه تلفن فشار دهم، از آن سوی خط ناگهان صدای رفیقم را می شنوم: الو!
گفت و گوهای تلفنی‌مان زیاد مهم نیست. آنچه که اهمیت دارد این واقعیت است که او همیشه گوشی را برمی دارد. گاهی صبح ها و گاهی شب ها به او زنگ می‌زنم.
می گوید که می رود سر کار. اما می پرسم مگر چه مدرکی در تأیید این ادعا در دست هست؟ می گوید متأهل است و با این حال من هرگز زن او را به چشم ندیده ام و زن او هرگز در هفت سال گذشته گوشی تلفن را برنداشته است.
امروز بعد از ظهر طرف‌های ساعت یک و ربع به او زنگ زدم. نگفته پیداست که خودش گوشی را برداشت. تلفن فقط یک بار زنگ زده بود. به تدریج به این نتیجه می رسم که او از سال 1972 خانه‌نشین است و تنها کار او این است که در خانه‌اش منتظر این باشد که من روزی بهش زنگ بزنم. 

 

ریچارد براتیگان

برگردان: حسین نوش آذر 

منبع :  داستان حرفه ای

به احترام تو !

جنازه ای شده ام روی دست ها مانده
نمی پذیردم انگار خاک وا مانده

حریر نیلی یکدست آسمان در قاب،
پرِ پرندگی ام آی زیر پا مانده

بریده از همه چیز و کشیده از همه کس
مهم نبود از اول که مرده یا مانده...

جنازه ای شده ام راه می روم گاهی
میان خاطره هایی که از تو جا مانده

وطن که کوچهء بن بست نامرادی هاست
و خانه ای که در آن یک جهان عزا مانده

درست اگر که بگویم خرابه ای متروک
که توی آن نه غریبه نه آشنا مانده

به احترام تو شاید ادامه دارد این –
جنازه این تهیِ لنگ در هوا مانده

و زیر تودهء سنگین بغض خم شده ایم
دوباره عشق، تکانی به شانه هامان ده! 

فرهاد صفریان

دلق ارزق فام - سعدی

برخیز تا یکسو نهیم این دلق ارزق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را

هرساعت ازنو قبله ای با بت پرستی میرسد

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچاره گی ، قطمیر مردم می شود

ماخولیای مهتری ، سگ می کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد

کز بوستان باد سحر خوش می دهد پیغام را

غافل مباش از عاقلی دریاب اگر صاحبدلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان باپای چوبین می چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل،منظور چشم ،آرام دل

نی نی ! دلارامش مخوان ،کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبرو عقل ازمن برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد ، غوغا نماند عام را

باران اشکم می رود ،وز ابرم آتش می جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی!ملامت نشنود تا جان دراین سر میرود

صوفی ! گران جانی ببر ، ساقی! بیاور جام را

 

منبع : در باغ غزل سعدی