آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

آتش جام

ادبیات ، اجتماعی ، فلسفی

مام میهن

خوب دیگه حالا وقتشه بعد از پاسداشت فرهنگ آریایی فکری برای بقیه اجداد هخامنشی، یونانی، زرتشتی، مزدکی، عربی، اموی، عباسی، طاهری، علوی، ترکی، مغولی، سربداری، تیموری، عثمانی، صفوی، لری، قاجاری، انگلیسی، پرتغالی، روسی، آمریکایی مون هم بکنیم. بالاخره اونا هم حق پدری بر ما دارند. 

کتاب

داداش! آبجی! برادر! خواهر! آقا! خانم!


این قضیه دیگه داره حیثیتی می شه:


توی این زبان درندشت فارسی، هیچ ضرب المثلی که توش «کتاب» باشه هست؟ نیست؟



من به راحتی می توانم ضرب المثلهایی با غذا، آشپز، دیگ، دزد، پادشاه، آب، آتش، آفتابه، شاخ گربه، شیر مرغ، درخت خربزه، لولو، لالایی، خواب، سیلی، بند کیف، سکه، قاضی، چاقو، خدا، لحاف، پالان، لنگه کفش، سوراخ موش، ریسمان سیاه و سفید، کوفت و زهرمار به خاطر بیاورم... ولی با کتاب؟؟؟؟؟؟؟


کتاب به درک، «دفتر» چطور؟ «قلم»؟

این فیزیک عجیب

عرضم خدمت دوستان که یک سوالهایی در زندگی هست که مثل خوره مغز رو در انزوا می خورد. 


از موضوعی مثل فلسفه یا مذهب انتظار می رود حرفهای مبهم بزند و باقی را بگذارد به حساب ایمان مخاطب که قبولشان کند ولی از علومی مانند فیزیک دیگر این انتظار نیست. بر حسب قاعده فیزیک باید مطلق باشد و کـ...شعر تحویل آدمیزاد ندهد. دریغا که با بعضی چیزها به شکلی برخورد کرده که آدم اعتمادش را کلاً به همه چیز از دست می دهد.


به عنوان مثال، سه پرسش از سوالهایی که در دوران تحصیل به آنها برخورد کردم و هرگز جواب داده نشدند (و حتی با تمسخر معلم های فیزیک هم روبرو شدم) اینجا می آورم، به امید این که کسی ببیند و ما را از سیاهی و نادانی در آورد:


1- وقتی جسمی را بالای تپه می بریم در آن انرژی پتانسیل ذخیره می شود که با پایین آمدنش به انرژی جنبشی تبدیل می شود.

پرسش: یعنی چه که ذخیره می شود؟ کجایش ذخیره می شود؟ مگر باتری دارد؟ بین اتمهایش ذخیره می شود؟ توی جیبش ذخیره می شود؟ حساب پس انداز دارد؟ یعنی چه بالاخره؟


2- برای هر عمل عکس العملی است مساوی با آن و در خلاف جهت آن.

پرسش: اونوقت یعنی چرا؟ چرا طور دیگری نیست؟ مثلاً عکس العملی دوبرابر آن اما در جهت 45 درجه؟


3- اجسام تمایل دارند حالت اولیه خود را حفظ کنند. یعنی اگر در حالت سکون هستند، در همان حالت بمانند و وغیره...

پرسش: منظورتان چیست که «تمایل» دارند؟ مگر آدمیزاد هستند که تمایل داشته باشند یا نه؟ مگر اجسام عشق و حال دارند؟ فرض کنیم جسمی داشته باشیم که بعضی روزها تمایل به تغییر داشته باشد، بعضی روزها تمایل به حفظ. چرا همچون چیزی نداریم؟


ببخشید که خیلی به موضوع وبلاگ مربوط نبود، اما سر دلم گیر کرده بود این سوالها.

1990 هجری شمسی

- برادر بزرگ تصمیم گرفت دیگر سینما نباشد.

- واقعاً؟ مسخره می کنی؟ مگر می شود یک هنر را حذف کرد؟

- هنر؟ سینما برانگیزاننده امیال پست انسانی است.

- کدام امیال؟ نگاهی بکن به آن همه فیلم بزرگ تاریخ. تمام آن الهام بخشی ها. آیینه تمام قد بشریت.

- کدام تاریخ؟ کدام الهام بخشی؟ نگاه کن به آن همه همخوابی و خشونت. نگاه کن به کثافتی که به بشر می آموزاند.

- چرا آموزش؟ آیا جز این است که این خود بشر است؟ سینما تنها او را نشان می دهد، همانگونه که هست.

- در دین برادر بزرگ بشر جز این است. بشر تصویری از خداست.

- پس چگونه است که بشر در سرزمین برادر بزرگ در پست ترین حالت بشری به سر می برد؟

- به دلیل آن همه هنر کثیف که از پیش بر ما رسیده است. آیا آنکه به سینما می رود به خدای می اندیشد؟

- یعنی سینما کاملاً هیچ؟

- نه... همسر اجازه دارد برای همسر فیلم بسازد. مشروط به آنکه تنها او ببیند.

- هنر با عرضه شدن است که هنر است. هنری که کسی نبیند یا نشنود به چه کار می آید.

- این تصمیم خداست. او بشر را پست نمی خواهد.

- تصمیم خدا؟ یا برادر بزرگ؟

- برادر بزرگ نماینده خدا در زمین است.

- همین؟ سینما تمام؟

- همین... آه یک چیز دیگر... زنان از این پس اجازه بازی در تئاتر را ندارند.

- مطلقاً؟

- تنها استثنا این است که به تنهایی روی صحنه نروند. باید حداقل یک زن با او همراه باشد. هر حرکتی را دقیقاً مانند هم انجام بدهند.

- این دیگر چیست؟

- درست مثل همخوانی زنان در موسیقی. این همبازی زنان است در تئاتر.

- ....

- چه؟

- هیچ. 


در کتابخانه های این دنیا

گاهی که دانشگاه هستم و فراغتی پیش می آید (مثل امروز ساعتی پیش از امتحان!) آن ویار همیشگی که به بوی کاغذ دارم می کشاندم به کتابخانه دانشگاه. هر چند در آن خیابان که ساختمانهای دانشگاه ما قرار دارند، جای ناب تری هم می توان یافت که عبارت باشد از یک کتابفروشی کهنه با یک پیرمرد انگلیسی اصیل و صدها کتاب علمی تخیلی (اینجا) اما حیف که هر بار می روم زنگ شکنجه کننده آن شعر در سرم می پیچد که «شاهدان در جلوه و ما شرمسار کیسه ایم» و افسوس کنان و ناچار، به همان کتابخانه رضایت می دهم.

این کتابخانه هم خودش یکی از پنج کتابخانه ای است که دانشگاه دارد و با این اندازه اش (همانطور که قبلاً هم نوشته ام) تصور کنم به راحتی کل دانشگاه زمان کاردانی مرا در خودش بتواند جای دهد. گشتنش در این اوقات فراغت اندکی که من داشته ام یک سالی به درازا کشید. امروز، اما، در آن چیزی یافتم که باعث شد یک بار دیگر به فکری عمیق فرو بروم و در حالی که هنوز در فکرم، از شما هم فکری طلب کنم:



در گوشه ای از این کتابخانه، مجموعه کاملی از آثار گاندی یافتم. کمی آن طرف تر، ده ها کتاب در باره او به قلم افراد مختلف.

این را در نظر بگیریم که بریتانیا ید طولایی در مستعمره کردن دیگر کشورها دارد.

این را هم به شمار آوریم که هند موفقیت بزرگی برای بریتانیا بود و جدای منافع مالی، از نظر سیاسی هم وزنه بزرگی برایشان حساب می شد.

همین هند به یاری همین گاندی سر به شورش بر می دارد و مستقل می شود.

به دنبال هند کشورهایی دیگر هم مدعی استقلال می شوند.

بریتانیا در زمینه مستعمره سازی بعد از قضیه هند در سراشیب سقوط می افتد و آفتاب در سرزمین ملکه شروع به غروب می کند.

با همه این احوال آیا سزاوار نیست که گاندی را یکی از دشمنان درجه اول ایشان بدانیم؟


پرسش اینجاست: چه تفکری و چه فرهنگی مجموعه آثار دشمن درجه اول خود را برای مطالعه در اختیار همه قرار می دهد؟ چرا؟ چرا؟


پی نوشت: یادم افتاد سالهای دور کودکی در کتابخانه حقیر شهر کوچک زادگاه که به همین بوییدن کتابها اشتغال داشتم، کتابهای به جا مانده از قبل از انقلاب را که باز می کردم، دست ممیزی را می دیدم که روی هر کلمه «شاه» خطی مشکی پررنگی کشیده بود. حتی رحم نکرده بود به کلمه هایی چون شاه ماهی و شاه فنر.

پوآرو

با سلام

حضور انور با سعادت دوستان مقیم موطن عندلیب مکان


احتراما به استحضار می رساند پس از نزدیک به یک سال زندگی در بلاد کفر و آشنایی با لهجه غربتی اهالی بلدیه لندن که هیچگونه قرابتی با لهجه مورد تعلیم در مدارس انجلیزی و صور متحرکه صادره از هالیوود مستقر در ینگه دنیا نداشته و خود از نوعی دیگر بوده موسوم به «کاکنی» که گویا ایشان نیز لهجه جماعت کارگر پای برهنه این بلاد بوده است 


و ضمن دریافت این نکته ظریف که لهجه فاخر بریتانیایی جز در کتب درسی و تحقیقات فونتیک یافت نمی شود و به کلی منقرض گشته


و پس از آنکه اعتماد به نفس کافی در تقلید این لهجه ایجاد گردید و این حقیر می تواند بلاینقطع به مدت ده الی یازده ثانیه با این لهجه و لسان برخی جملات را ادا نماید (هرچند که پس از آن لهجه مادری نفوذ خویش را اثبات می نماید که گفته اند هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش...)


بالنتیجه این امور مذکور گوش این جانب نیز با ادای کلمات و مخارج حروف آشناتر گردیده است و اندکی از آنچه در بدو ورد رمز خفیه و سّر مستتر می نمود اکنون پرده از رخ بر کشیده است، بالخصوص آنچه که در تلویزیون پیش از پخش هر پراگرام و در حین آن اعلام می شود،


این حقیر به کشفی نائل آمده است که فی الواقع سر شکستگی دیگری برای تلویزیون ملی و برگی سیاه بر دوسیه تعلیم و تعلم آن مرز و بوم می باشد.


این کمترین در ایام خجسته و متبرک کریسمس که سرتاسر این بلاد را به آذین و استغفرالله شادی و نشاط کشانیده و تلویزیون را واداشته تا از انبان صور متحرکه خود آنچه را «آس» دارند، پخش بنمایند، متوجه گردیده که یکی از این برنامه ها حضرت مستدام کارآگاه «هرکول پوآرو» هستند به قلم توانای سرکار علیه جنت مکان «آگاتا کریستی» که سریال پخش شده از تلویزیون ملی نیز مستحضر حضور می باشد.


آنچه این بنده حقیر سر تا پا تقصیر متوجه شده است این که نام بازیگر شهیر فیلم نه آنگونه که با افتخار و با صدای بلند در آغاز پروگرام و در پایان آن موسیقای خیال انگیز خوانده می شد «دیوید ساچت»، بلکه به لفظ صحیح «دیوید سوشی» به کسر شین می باشد. 


این کمترین همچنین تحقیقات مضاعفی انجام داده و متوجه گشته است که این امر به تایید دائره المعارف ویکی پدیا (اینجا) نیز می رسد و در عجب مانده که چگونه دستگاه عریض و طویل تلویزیون ملی و دایره پر افتخار دوبلاژ چنین خبط عظیم و نابخشودنی انجام داده اند که 60 میلیون نفوس و آحاد بلاد ایران در این اشتباه بمانند و جملگی ایشان را اشتباها «ساچت» بخوانند.


لذا بدین وسیله مراتب را جهت گسترش در عامه مردم و تنویر افکار عمومی به حضور آن سروران منورالفکر دائم الدانشجو می رساند. رجاء واثق دارد با همتی که از آن دوستان سراغ دارد، این موضوع در طرفه العینی در چهار گوشه مملکت در زبان مردم عامی خواهد چرخید و موجبات رضایت الهی را از ما فراهم خواهد ساخت.


ای نامه که می روی به سویش. از جانب من گلاب به رویش.

حقیر فقیر سراپاتقصیر شایان

سنه 2009 عیسوی

قریه لندن